گزیده اشعار عباس آزادمنش
چه میشد ساده و بیرنگ بودیم
همیشه با بدی در جنگ بودیم
فقط یک ذرّه آنهم لحظه ای را؛
برای هم کمی دل تنگ بودیم!
***
پیامم را به هر وادی رسانید
به جمع ایل اجدادی رسانید
اگر از جور ظلمت جان سپردم
سلامم را به آزادی رسانید !
***
گرفتی کاملا جای خدا را
نداری ظاهرا این ادعا را!
برو زاهد که با جنّت فروشی
جهنم کرده ای دنیای ما را!
***
تنم را با چه می باید بپوشم ؟
که از سرما و گرما در خروشم!
بمیر ای هموطن از درد ، وقتی
برای لقمه ای نان تن فروشم!
***
به یک باره قنوتم را به هم زد
دلِ چون دشتِ لوتم را به هم زد
کمی در فکر چشمانِ تو بودم؛
که شعر آمد سکوتم را به هم زد
***
تنش را وحشتِ زندان بگیرد
به ناموسش دو قرص نان بگیرد
هر آنکس باعث بدبختیِ ماست
الهی درد بی درمان بگیرد!
***
در مذهب دل همیشه سر باید داد
جان در کفِ طوفان و خطر باید داد
چون مرد شدی بدان که با حبِّ وطن
این جانِ عزیز و مختصر باید داد !
***
دلم می گیرد از این بی نوایی
از این هنگامه ی بی در کجایی
بیا ای هموطن تا باز گردیم
به دورانِ شکوه آریایی!
***
نگذار جهان به کام تو سمّ بشود
قلبت هدف هجوم ماتم بشود
خوش باش تو با جمع رفیقان خودت
چون پلک بهم زدی ،یکی کم بشود!
***
تا این دل من به دلبری پابند است
عمرم همه در حسرت یک لبخند است
حالا که دلم تنگ شده می آیم :
ای عشق پلاک خانه ی تو چند است !؟
***
در کشتن ما چه بی نظیری ،ای عشق
از جان بشر همیشه سیری،ای عشق
در طول جهان چه پیچ و خم هاست،ولی
تو گردنه های بد مسیری،ای عشق!
***
گویند دلت چرا پُر از وسوسه بود ؟
فکرت نه به درس جبر یا هندسه بود
او در پیِ درس و دل من عاشق او
این راز تنفر من از مدرسه بود !
نظرات شما عزیزان:
.: Weblog Themes By Pichak :.